چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

چرا تنهاییم؟

فریادها مرده اند 

سکوت جاریست  

تنهایی حاکم  سرزمین بی کسی است 

می گویند خدا تنهاست 

ما که خدا نیستیم 

 

چرا تنهاییم؟

 

                   دکتر شریعتی

دکتر شریعتی

خدایا!  

به من توفیق 

 

تلاش در شکست 

صبر در نومیدی 

رفتن بی همراه 

کار بی پاداش 

فداکاری در سکوت 

دین بی دنیا 

عظمت بی نام 

خدمت بی نان 

ایمان بی ریا 

خوبی بی نمود 

عشق بی هوس 

تنهایی در انبوه جمعیت 

و دوست داشتن 

بدون آنکه دوست بداند 

 روزی کن 

                         دکتر شریعتی

کاش آسمان حرف کویر را می فهمید و اشک خود را نثار گونه های خشک کویر میکرد،  

 کاش دلها آنقدر خالص بود که دعاها قبل از پائین آمدن دستها مستجاب میشد،   

کاش مهتاب با کوچه های تاریک شب آشناتر بود،  

 

کاش بهار آنقدر مهربان بود که باغ را به دستان خزان نمی سپرد،  

 کاش مرگ معنای عاطفه را می فهمید...  

  

                              دکتر شریعتی

آنچه هست خوب نیست

نیازهای بلند ما را همواره بی تاب می سازند  

و انچه هست پست است 

 

عشق های مقدس از جان ما شعله می کشند 

 و انچه هست آلوده است 

 

 

زیبایی ها ما را مدام در حسرت خویش می گذارند  

و آنچه هست زشت است  

 

آنچه هست خوب نیست 

پاک نیست 

منزه نیست 

جاوید نیست 

صمیمیت ندارد 

عظمت ندارد 

هر چه هست برای مصلحتی است 

هر که هست به خاطر منفعتی است 

هر چیز به خودش نمی ارزد 

هیچ کس به خودش چیزی نیست 

همه چبز و همه کس را برای سودی گذاشته اند 

 

                                   دکتر شریعتی

خاطره

اولین روز ...  به خاطر داری؟ 

اواین روز بارانی را به خاطر داری؟ 

غافلگیر شدیم چتر نداشتیم ،خندیدیم ، دویدیم  و به شالاپ  شولوپهای 

گل آلود عشق ورزیدیم 

 

 

دومین روز بارانی چطور؟ 

پیش بینی اش را کرده بودی ، چتر آورده بودی و من غافلگیر شدم . 

سعی می کردی من خیس نشوم و شانه ی سمت چپ تو کاملا خیس  

بود. 

 

 

و سومین روز چطور؟  

گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری  چتر را کامل بالای  

سر خودت گرفتی و شانه ی راست من کاملا خیس شد. 

 

 

و چند روز پیش را چطور؟ 

به خاطر داری؟ که با یک چتر اضافه آمدی و مجبور بودیم  برای اینکه پین های 

چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر راه برویم...فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم  تنها برو 

 

                    دکتر علی شریعتی

خدایا کفر نمی گویم

خدایا کفر نمی گویم پریشانم 

خدایا کفر نمی گویم پریشانم 

چه می خواهی تو از جانم؟ 

مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی  

خداوندا 

اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی 

لباس فقر بپوشی 

غرورت را برای تکه نانی  

به زیر پای نامردان فرو ریزی 

و شب آهسته و خسته  

تهی دست و زبان بسته  

به سوی خانه باز آیی 

زمین و اسمان را کفر می گویی 

نمی گویی؟ 

 

خداوندا اگر در روز گرماخیز  تابستان 

تنت بر سایه ی دیوار بگشایی 

لبت بر کاسه ی مسی و قیر اندود بگذاری 

و قدری آن طرف تر  

خانه های مرمرین بینی 

و اعصابت برای سکه ای این سو ، آن سو 

در روان باشد 

زمین و آسمان را کفر می گویی 

نمی گویی؟ 

 

خداوندا اگر روزی بشر گردی  

ز حال بندگانت با خبر گردی 

پشیمان می شوی از قصه ی خلقت 

از این بودن، از این بدعت  

خداوندا تو مسئولی   

خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن  

در این دنیا چه دشوار است 

چه رنجی می کشد آن کس که انسان است و  

 از احساس سرشار است. 

 

 

                                  دکتر شریعتی