چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

دعا

‎"دوستان عزیز از هر دین و آیین و نژادی که هستید به هر شکلی که می تونید یک


جوون 31 ساله به دعا و انرژی مثبت همتون نیاز داره... کبدش رو از دست داده و


بدنش باید مقاومت کنه و طاقت بیاره که کبد از یک بیمار مرگ مغزی بهش برسه .


اسم بیمار محمدرضا هست اگه خواستید انرژی مثبت بدید.. ضمن آرزوی


سلامتی واسه همه مریضا ممنون میشم منتشر کنید

داستان کوتاه

هنگامی که خدا زن را آفرید به من گفت: این زن است. وقتی با او روبرو شدی، مراقب باش که ...


اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ سخن او را قطع کرد و چنین گفت: بله وقتی با زن روبرو شدی مراقب باش که به او نگاه نکنی. سرت را به زیر افکن تا افسون افسانة گیسوانش نگردی و مفتون فتنة چشمانش نشوی که از آنها شیاطین میبارند. گوشهایت را ببند تا طنین صدای سحر انگیزش را نشنوی که مسحور شیطان میشوی. از او حذر کن که یار و همدم ابلیس است. مبادا فریب او را بخوری که خدا در آتش قهرت میسوزاند و به چاه ویل سرنگونت میکند مراقب باش....


و من بی آنکه بپرسم پس چرا خداوند زن را آفرید، گفتم: به چشم.


شیخ اندیشه ام را خواند و نهیبم زد که: خلقت زن به قصد امتحان توبوده است و این از لطف خداست در حق تو. پس شکر کن و هیچ مگو....


گفتم: به چشم.


در چشم بر هم زدنی هزاران سال گذشت و من هرگز زن را ندیدم، به چشمانش ننگریستم، و آوایش را نشنیدم. چقدر دوست میداشتم بر موجی که مرا به سوی او میخواند بنشینم، اما از خوف آتش قهر و چاه ویل باز میگریختم.


هزاران سال گذشت و من خسته و فرسوده از احساس ناشی از نیاز به چیزی یا کسی که نمیشناختم اما حضورش را و نیاز به وجودش را حس می کردم . دیگر تحمل نداشتم . پاهایم سست شد بر زمین زانو زدم، و گریستم. نمیدانستم چرا؟


قطره اشکی از چشمانم جاری شد و در پیش پایم به زمین نشست...


به خدا نگاهی کردم مثل همیشه لبخندی با شکوه بر لب داشت و مثل همیشه بی آنکه حرفی بزنم و دردم را بگویم، میدانست.


با لبخند گفت: این زن است . وقتی با او روبرو شدی مراقب باش که او داروی درد توست. بدون او تو غیرکاملی . مبادا قدرش را ندانی و حرمتش را بشکنی که او بسیار شکننده است . من او را آیت پروردگاریم برای تو قرار دادم. نمیبینی که در بطن وجودش موجودی را میپرورد؟

من آیات جمالم را در وجود او به نمایش درآورده ام. پس اگر تو تحمل و ظرفیت دیدار زیبایی مطلق را نداری به چشمانش نگاه نکن، گیسوانش را نظر میانداز، و حرمت حریم صوتش را حفظ کن تا خودم تو را مهیای این دیدار کنم...

من اشکریزان و حیران خدا را نگریستم. پرسیدم: پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ویل تهدید کردی ؟!

خدا گفت: من؟!!

فریاد زدم: شیخ آن حرفها را زد و تو سکوت کردی. اگر راضی به گفته هایش نبودی چرا حرفی نزدی؟!!

خدا بازهم صبورانه و با لبخند همیشگی گفت: من سکوت نکردم، اما تو ترجیح دادی صدای شیخ را بشنوی و نه آوای مرا ...

و من در گوشه ای دیدم شیخ دارد همچنان حرفهای پیشینش را تکرار میکند ... 

   

با تشکر از آقای نبیل به خاطر این مطلب زیباشون 

گاهی

گاهی سکوت بالاترین فریاد است..

مرا ببوس

مرا ببوس ، مرا ببوس 

 برای آخرین بار، تو را خدا نگهدار که می روم به سوی سرنوشت 

 بهار ما گذشته، گذشته ها گذشته، منم به جستجوی سرنوشت 

 در میان توفان هم پیمان با قایقران ها  

گذشته از جان باید بگذشت از توفان ها  

به نیمه شب ها دارم با یارم پیمان ها 

 که بر فروزم آتش ها در کوهستان ها 

 شب سیه سفر کنم، ز تیره ره گذر کنم 

 نگرتو ای گل من، سرشک غم بدامن، برای من میفکن  

دختر زیبا امشب بر تو مهمانم، در پیش تو می مانم، تا سر بگذاری بر سر من  

دختر زیبا از برق نگاه تو، اشگ بی گناه تو، روشن گردد یک امشب من 

 ستاره مرد سپیده دم، به رسم یک اشاره، نهاده دیده برهم، 

 میان پرنیان غنوده بود. 

 در آخرین نگاهش نگاه بی گناهش، سرود واپسین سروده بود.  

بین که من از این پس دل در راه دیگر دارم. 

 به راه دیگر شوری دیگر در سر دارم 

 به صبح روشن باید از آن دل بردارم،  

که عهد خونین با   

صبحی روشن تر دارم... ها 

 مراببوس 

 این بوسه وداع  

بوی خون می دهد. 

 

        

این روزها

این روزها چقدر کوچک شده ام  

بی جهت بهانه می گیرد دلم  

دلتنگی می کند  

می خواهم کوچ کنم  از فصلی به  

                              فصلی دیگر

 

آخرین برگ...

آخرین برگ سفر نامه ی باران این است 

 

که زمین چرکین است.