چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

سال های سال به تو اندیشیدم 

سالیان دراز تا به روز دیدارمان 

آن سالها که می نشستم تنها  و شب  

بر پنجره فرود می آمد. 

و شمع ها سوسو می زدند 

و ورق می زدم کتابی درباره ی عشق 

باریکه ی دود روی گل های سرخ و دریای مه آلود 

و نقش تو را 

بر شعر ناب و پر شور می دیدم 

در این لحظه ی روشن 

افسوس روزهای جوانی ام را می خورم 

خواب های وجد آور زمینی 

انگار پشه هایی که  

با درخشش کهربایی بر پارچه ی شمعی خزیدند 

تو را خواندم 

چشم به راهت ماندم 

سال ها سپری شد  

من ، سرگردان نشیب های زندگی سنگی 

در لحظه های تلخ 

نقش تو را 

بر شعری ناب و پرشور می دیدم 

اینک در بیداری ،تو سبکبال آمدی 

و خرافه باورانه در خاطرم مانده است 

که آینه ها 

آمدنت را چه درست پیشگویی کرده بودند. 

 

                                                     ولادیمیر ناباکوف

هیچم  

هیچم و چیزی کم 

ما نیستیم از اهل این عالم که می بینید  

و از اهل عالم های دیگر هم 

یعنی چه؟ 

پس اهل کجا هستیم ! 

از عالم هیچیم و چیزی کم. 

غم نیز چون شادی برای خود خدایی عالمی دارد 

پس زنده باشد مثل شادی غم 

ما دوستدار سایه های تیره هم هستیم 

و مثل عاشق ، مثل پروانه 

اهل نماز شعله و شبنم 

اما  هیچیم و چیزی کم.

حرفی به من بزن

حس می کنم که وقت گذشته است 

حس می کنم که لحظه سهم من از برگ های تاریخ است 

حس می کنم که میز فاصله ی کاذبی است 

در میان گیسوان من و دستهای این غریبه ی غمگین 

حرفی به من بزن 

آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد 

جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟ 

 

حرفی به من بزن 

من در پناه پنجره ام 

با آفتاب رابطه دارم.

این روزها چقدر کوچک شده ام  

بی جهت بهانه می گیرد دلم 

دلتنگی می کند 

می خواهم کوچ کنم 

از فصلی به فصل دیگر

شا ید این چند سحر 

فر صت آخر باشد که به مقصد برسیم 

و بشناسیم خدا را ! 

می شود آسان رفت  

میشود کاری کرد که رضا باشد او! 

ای  سبکبال در این راه شگرف 

در دعای سحرت 

در مناجات خدایی شدنت 

هرگز از یاد مبر 

من جا مانده که بس محتاجم ! 

       

   ********************************************

   

دوستان توی  این شبای عزیز اگه دلتون لرزید 

و آسمون چشاتون بارونی شد در خیالتون خاطر  

منو هم عبور بدین 

                 التماس دعا

تنها دستت را به من بده و بیا

بی تو از آخر قصه های مادر بزرگ می ترسم 

می ترسم از صدای این سکوت سکسکه ساز 

می دانم ! عزیز 

می دانم که اهالی این حدود 

حکایت مدام از سوت قطار و سقوط ستاره می گویند 

اما تو که می دانی 

زندگی تنها عبور آب و شکفتن شقایق نیست 

زندکی یعنی نوشتن یاس و داس و ستاره در کنار هم 

زندگی یعنی دام و دانه در دمانه ی دم جنبانک 

زندگی یعنی باغ و رگ و بی پناهی باد 

زندگی یعنی دقایق دیر راه دور دبستان 

زندگی یعنی نوشتن انشایی درباره ی پرده ها و پنجره ها 

زندگی تکرار تپش های ترانه است 

بیا و لحظه ای بالای همین بام بی بادبادک و بوسه بنشین 

باور کن هنوز هم می شود به پاکی قصه های مادر بزرگ هجرت کرد 

دیگر نگو که سیب طلای قصه ها را  

کرم های کوچک کابوس خورده اند 

تنها دستت را به من بده  

و بیا