چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

به خانه می رفت با کیف و با کلاهی که بر هوا بود 

 

چیزی دزدیدی؟ 

مادرش پرسید 

 

دعوا کردی باز؟ 

پدرش گفت 

 

و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد 

 

به دنبال آن چیز که در دل پنهان کرده بود 

 

تنها مادر بزرگش دید 

 

گل سرخی را در دست فشرده ی کتاب هندسه اش 

و خندیده بود. 

 

                                        حسین پناهی

 

 

چقدر از آسمان دورم  

چقدر رنگ زمین گرفته دلم 

چقدر غرق ظلمتم ، چقدر دلتنگ نورم 

از آسمان به زمین نیامدیم برای رنگ زمین گرفتن 

اینجا قرار بود نقطه ی پروازم شود تا خدا، 

اینجا قرار بود همانی شوم که او می پسندد. 

خودش تو را به یادم آورد ، خودش تو را در دلم نشاند 

دلم به دستت ای رابط زمین و آسمان،  

ای امام هدایت ، ای مهدی  

دلم به دستت 

 

چراغ

بیراهه رفته بودم 

 

آن شب 

 

دستم را گرفته بود و می کشید 

 

زین بعد همه ی عمرم را  

 

بیراهه خواهم رفت. 

 

                         ساده ی دوست داشتنی حسین پناهی

                   

 

وقتی تو بودی

وقتی تو بودی زندگی رنگ دیگری داشت 

با تو زندگی را جور دیگری می دیدم 

مفهوم دیگری داشت ، عشق بود و عشق 

با تو من تا اوج زیبایی پر کشیدم، تا ان سوی نگاهها 

تا آن سوی احساس رفتم 

با تو  تا آن سوی دشت عاشقی بال گشودم 

 

وقتی تو بودی ستاره ها بیشتر می درخشیدند 

آسمان آبی تر بود  و مهتاب زیباتر 

 

وقتی تو بودی کبوتران سفید پشت بام آوای عشق سر می دادند 

و مرغان عشق چه زیبا می خواندند 

 

وقتی تو بودی شعر ناب زندگی را از بر بودم 

 

اما اکنون بی تئ هیچم 

بی تو زندگی خالی از رنگ است 

نیلوفران باغچه سرود تنهایی سر می دهند 

یاس ها بوی غم می دهند 

و بلبلان آوای دلتنگی سر می دهند 

  

بی تو پرستو ها به دیاری دور کوچیدند 

وقتی تو رفتی عشق نیز رفت 

مهربانی پر کشید 

و محبت بر باد رفت 

 

وقتی تو رفتی گل لبخند بر روی لبانم خشک شد 

بی تو قلبی در سینه ام نیست که بتپد 

چشمانم دریای غم و وجودم از تهی سرشار 

 

بی تو مهتاب چه غمگین و بی احساس است 

 

وقتی تو رفتی قلبم را نیز با خود بردی به دیار فراموشی 

تو رفتی و با رفتنت شکوفه های عشق پرپر شد 

و درخت آرزوهایم شکست 

 

وقتی تو رفتی بهارم را خزان ربود  

و زیبایی تا افقهای دور پر کشید 

 

به من بگو  

بی تو چه کنم؟ ای زیباترین گل هستی  

ای بهترینم 

به قول سهراب  

 

      موسم دلگیریست

آنچه هست خوب نیست

نیازهای بلند ما را همواره بی تاب می سازند  

و انچه هست پست است 

 

عشق های مقدس از جان ما شعله می کشند 

 و انچه هست آلوده است 

 

 

زیبایی ها ما را مدام در حسرت خویش می گذارند  

و آنچه هست زشت است  

 

آنچه هست خوب نیست 

پاک نیست 

منزه نیست 

جاوید نیست 

صمیمیت ندارد 

عظمت ندارد 

هر چه هست برای مصلحتی است 

هر که هست به خاطر منفعتی است 

هر چیز به خودش نمی ارزد 

هیچ کس به خودش چیزی نیست 

همه چبز و همه کس را برای سودی گذاشته اند 

 

                                   دکتر شریعتی