چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

خدایا...

خدایا ... 

کودکان گل فروش را می بینی؟! 

مردان خانه به دوش... 

دخترکان تن فروش... 

مادران سیاه پوش... 

واعظان دین فروش... 

محرابهای فرش پوش... 

پسران کلیه فروش... 

زبانهای عشق فروش... 

انسانهای آدم فروش... 

همه را می بینی؟؟؟؟ 

 می خواهم... یک تکه آسمان کلنگی بخرم... 

دیگر زمینت بوی زندگی نمی دهد!!!!

 

 

تاوان

 

دلمان که می گیرد 

تاوان لحظه هاییست که  

دل بسته بودیم. 

تو از تعبیر کدام شعر حرف می زنی؟

تو از تعبیر کدام شعر حرف میزنی؟
من که هنوزخوابی ندیده ام!
پیچ پیچ این همه حرف
از تمام شاعرانه ات میگذرد
لطفا!
آهسته تر بخواب
شاید چشمهایت تعبیر همه حرفهایم باشد.  

 

           فرشید ذوالفقاری

 

 

آرزو

یکی در خواب از خدا پرسید: 

اگر در سرنوشت ما همه چیز را از قبل نوشته ای، 

آرزو کردن چه سود دارد؟! 

ندا آمد: 

شاید در سرنوشتت نوشته باشم: 

                               هر چه آرزو کرد!! 

یادمان باشد

یادمان باشد 

 

همیشه ذره ای  حقیقت پشت هر فقط یه شوخی بود  

کمی کنجکاوی پشت همینطوری پرسیدم  

قدری احساسات پشت به من چه اصلا  

مقداری عصبانیت پشت چه می دونم 

 

و اندکی درد پشت اشکالی نداره وجود داره.

به یاد مریم

سال دوم دبیرستان  

بهترین سالهای عمر  

بهترین خاطرات 

سالهای قهر و آشتی   

سالهای بدترین خاطرات 

یکی از اون خاطرات مربوط میشه به دختری با صورتی پریده رنگ و اندامی ضعیف و البته همیشه تنها.تنها درس می خواند، تنها راه می رفت، تنها غذا می خورد و .... انگار هیچ چیز و هیچ کس در دنیایش جایی نداشت انگار وقایع دور و بر برایش کوچکترین اهمیتی نداشت انگار مال این دنیا نبود .  

 روزهای زیادی او  را به این شکل دیدم و همیشه در بهت و حیرت بودم که چرا  او اینگونه است برایم جای تعجب داشت ولی برای او یک امر کاملا عادی بود 

 

تنها چیزی که از او می دانستم این بود که او سال سوم است فقط همین و نه بیشتر. 

روزهای زیادی گذشت ولی هرگز نتوانستم با او  ارتباطی ولو در حد یک سلام برقرار کنم ،حتی در حد یک نگاه تعجب آمیز و نه یک لبخند ....  

 

بعد ها فهمیدم اسم این دختر (مریم . ر) بود.

 

تا اینکه یک روز دیگر شاهد حضور او  در اطرافم نبودم  ولی چند لحظه بعد هم کلاسی هایش را دیدم که همگی با صورتهای قرمز و چشمانی آشک آلود  یکی یکی وارد دبیرستان شدند و  وقتی با کنجکاوی و نگرانی جویای مطلب شدم فهمیدم که مریم دیگر در این دنیا نیست ، مریم آرام و بی صدا رفته بود.باورم نمیشد ..... آخه چرا ؟ چه اتفاقی برایش افتاده بود؟؟  

سرطان خون ..... با این سرعت؟؟؟همه می گفتند خیلی یک باره و سریع همه چی اتفاق افتاده . 

 

این روزها من زیاد به مریم فکر میکنم  به رفتنش ، به بودنش به تنهایی اش.نمی دانم خودش می دانست که در پایان راه قرار دارد؟نمی دانم آخرین شبی که مریم پلک هایش را بست و در ذهنش آینده اش را مجسم می کرد می دانست که هرگز چشمانش باز نخواهد شد؟آیا  قلب مریم برای  کسی می تپید؟ آیا نگران امتحان فردایش بود ؟ آیا نگران .....؟؟؟؟ و هزاران سوال بی جواب دیگر 

اما من فکر می کنم مریم خودش می دانست که رفتنیست ، مریم دیگر تعلقی به این دنیا نداشت لا اقل من آخرین روزهایش را خوب به خاطر می آورم مریم از دنیای اطرافش  کنده شده بود ، حتما خودش راضی به رفتن بود ...   

 

برای شادی روحش صلوات