چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

من به تو محتاجم

باز با من سخن از عشق بگو 

ای سراپا همه خوبی و صفا 

به خدا محتاجم 

 

من چو ماهی که ز دریا دور است 

و شن گرم کنار ساحل  

پیکرش را گور است 

موج امید و وفا می خواهم 

من تو را می خواهم 

 

من تو را می خواهم ای دریا 

ای به ظاهر همه تندی ،همه خشم

و به دل  

گرم و آرام و پر از شور حیات 

 

من چو گل  

که به اشک  شب و لبخند سحر محتاج است 

به تو روشنگر جان محتاجم 

به تو همچون خورشید  

و به هر قصه ی عسق که بگویی با دل 

چو هوا محتاجم 

 

همچو خورشید بتاب

تا چو گل پر بگشایم از شوق 

تا بپیچد همه جا عطر اشعار ترم 

و بخوانند همه و بدانند همه 

که تو را می خواهم ای خورشید 

و ببینند همه 

که به تو محتاجم 

 

به تو چون سرو بلند 

که بر آن ساقه ی نیلوفر نازک پیچد 

همچو آن پیچک لرزنده ی َ خرد

تارهایی ز وفا می پیچم  

تا جدا هیچ نگردی از من 

 

با تو می مانم در باغ وجود 

با تو  می میرم ای بود و نبود  

من به تو محتاجم 

به محبت به وفا محتاجم 

به خدا محتاجم. 

 

 

اکنون عید قربان است

همیشه پرستش با خون ، با قربانی، همراه بوده است.اسماعیل! 

این ذبیح مقدس ! ابراهیم را ببین. فرزند دلبندش را در عشق قربانی 

می کند.کارد را بر حلقوم پاره ی جگرش می نهد.فرزندی را که به  

عمری ، با رنج ها و امیدها پرورده است، به دست خود ذبح می کند! 

 

عشق همواره تشنه ی اخلاص است. 

نیمه روشنفکران بی درد و دل خرده می گیرند که قربانی چرا؟ خدا  

چراخون را دوست بدارد؟ شگفتا ! شگفتا ! چرا نمی فهمند؟ این او 

 نیست که خون می طلبد ، قربانی می خواهد، این عاشق است  

که بدان سخت نیازمند است. می خواهد به او ، نه ، به خودش‌ ، 

به دلش ،ایمانش ، نشان دهدکه :من اسماعیلم را نیز قربانی تو  

می کنم! نشان دهد که من در دوست داشتن ،در ایمانم مطلقم! 

مطلق ! 

آری قربانی !عشق تشنه می شود، خون بایدش داد.سرد می شود، 

آتشش باید زد. گرسنه می شود، قربانی بایدش کرد. عشق با قربانی، 

با خون ، نیرو می گیرد ، زلال می شود، رشد می کند،پاک و بی لک  

می شود،گرم و نورانی می شود..... از هر چه جز خود زدوده می گردد، 

مجرد ، بی غشی ، صافی ، ناب ! 

و اکنون عید قربان است...! 

 

                                دکتر علی شریعتی

 

از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود

قطاری که به مقصد حریم الهی می رفت لختی در ایستگاه 

دنیا توقف کرد.حکیمی رو به جهانیان کرد و گفت:مقصد ما  

حریم الهی است، کیست که با ما سفر کند؟ کیست که رنج 

و عشق را اب هم از ما بخواهد؟ کیست که باور کند دنیا  

ایستگاهی است ، تنها برای گذشتن؟ 

 

.... قرن ها گذشت ،اما از میان تمام انسان ها جز اندکی بر 

آن قطار سوار نشدند. از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود. در هر 

ایستگاه که قطار می ایستاد کسی کم می شد. قطار میگذشت 

و سبک می شد زیرا سبکباری قانون راه خداست. 

قطاری که به مقصد حریم الهی می رفت به ایستگاه بهشت  

رسید. حکیم گفت:اینجا بهشت است.مسافران بهشتی پیاده 

شوند .اما اینجا ایستگاه آخرین نیست.مسافرانی که پیاده شدند

بهشتی شدند ، اما اندکی باز هم ماندند و قطار دوباره به راه 

افتاد.... 

آنگاه ندایی از عرش آمد و گفت:درود بر شما ، راز الهی همین  

است..... 

آنکه پروردگار را می خواهد در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد. 

 

 

من از عهد آدم تو را دوست دارم

من از عهد آدم تو را دوست دارم 

از آغار عالم تو را دوست دارم 

 

چه شب ها من و آسمان تا دم صبح 

سرودیم نم نم تو را دوست دارم 

 

نه خطی نه خالی! نه خواب و خیالی

من ای حس مبهم تو را دوست دارم  

 

سلامی صمیمی تر از غم ندیدم

به اندازه ی غم تو را دوست دارم 

 

بیا تا صدا از دل سنگ خیزد 

بگوییم با هم : تو را دوست دارم 

 

جهان یک دهان شد هم آواز با ما: 

تو را دوست دارم، تو را دوست دارم

  

 

قطعه ای ادبی از مهاتما گاندی

من می توانم خوب ،بد،خیانتکار،وفادار،فرشته خو یا حیوان صفت 

باشم. من می توانم تو را دوست داشته یا از تو متنفر باشم. من  

می توانم سکوت کنم ، نادان یا دانا باشم. زیرا انسانم و این ها 

ویژگی های انسانی اند. 

تو هم به یاد داشته باش ، من نباید آنچه باشم که تو می خواهی 

من خودم را از خودم ساخته ام ، تو را باید دیگری برایت بسازد، تو 

هم به یاد داشته باش ، منی که از خود ساخته ام ، ارزوهای من  

است و آنچه تو از من میسازی آرزوهایت یا کمبودهایت هستند. 

لیاقت انسان ها کیفیت زندگی را تعیین می کند، نه  

آرزوهایشان. 

و من متعهد هستم که آنچه باشم که تو می خواهی و تو هم 

می توانی انتخاب کنی که از من چه می خواهی! 

 

تو می توانی دوستم داشته باشی ، همین گونه که هستم و من 

هم می توانم دوستت داشته باشم همان گونه که هستی ، 

می توانی از من متنفر باشی بی هیچ دلیلی و من هم ،زیرا که  

ما هر دو انسانیم و این جهان مملو از انسانهاست، پس این  

جهان می تواند هر لحظه مالک احساسی نو باشد و تو نمیتوانی 

برایم قضاوت کنی و حکم صادر کنی و من هم ،قضاوت کردن  و 

صدور حکم بر عهده ی نیروی ماورایی خداوندگار است،دوستانم 

مرا همین گونه پیدا می کنند و دوست می دارند، حسودان از من  

متنفرند ، ولی باز.... 

یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد، به خاطر بیاوری 

آنهایی را که هر روز می بینی و با آنها مراوده می کنی ، همه 

انسانند و دارای ویژگی های انسانی ، با نقابی متفاوت ، اما  

همگی جایز الخطا. 

 

نامت را انسانی باهوش بگذار ! اگر انسان ها را از پشت نقابهای 

متفاوتشان شناختی ! و یادت باشد که کاری نه چندان آسان 

است....

به مناسبت سومین سالگرد قیصر امین پور

خسته ام از آرزو ها ، آرزوهای شعاری 

شوق پرواز مجازی  ، بال های استعاری 

 

لحظه های کاغذی را روز و شب تکرار کردن 

خاطرات بایگانی ،  زندگی های اداری 

 

آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین 

سقف های سرد وسنگین، آسمان های اجاری 

 

عصر جدول های خالی ، پارک های این حوالی 

پرسه های بی خیالی ، نیمکت های خماری 

 

رونوشت روزها را روی هم سنجاق کردم: 

شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری 

 

عاقبت پرونده ام را با غبار آرزو ها 

خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری 

 

روی میز خالی من  ، صفحه ی باز حوادث 

در ستون تسلیت ها ، نامی از ما یادگاری 

 

                               

                                                  قیصر امین پور