چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

راز آرامش

پدر روحانی سوار هواپیما شد.هواپیما از زمین برخاست.اندکی بعد ناگهان چراغ بالای سر مسافران روشن شد: کمربندها را ببندید! 

همه با اکراه کمربندها را بستند؛ اما زیاد موضوع را جدی نگرفتند.اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید: طوفان در پیش است! 

موجی از نگرانی به دلها راه یافت  باز خم کمی گذشت و دیگر بار صدا بلند شد:طوفان شدت گرفته است. 

نگرانی، چون دریایی که بادی سهمگین به آن یورش برده باشد، از درون دلها به چهره ها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد. 

طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشید، نعره رعد برخاست و صدای موتورهای هواپیما را در غرش محو و نابود ساخت. 

 

پدر روحانی نیک نگریست؛بعضی دست ها به دعا بلند شده بودند،اما سکوتی مرگبار بر هواپیما سایه افکنده بود؛ طولی نکشید که هواپیما همانند چوب پنبه روی دریایی خروشان بالا رفت و دیگر بار فرود افتاد.گویی هم اکنون به زمین برخورد می کند و از هم متلاشی می شود.پدر روحانی نیز نگران شد ، اضطراب به جانش چنگ انداخت ، سعی کرد اضطراب را از خود برهاند اما سودی نداشت. 

نگاهی به دیگران انداخت کسی نبود که نگران نباشد.ناگاه نگاهش به دخترک خردسالی افتاد. او آرام و بی صدا نشسته بود و کتابش را می خواند.به هیچ وحه اضطراب در دنیای او راه نداشت. 

بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد و فرود آمد.مسافران گویی با فرار از هواپیما از طوفان می گریزند، شتابان هواپیما را ترک کردند،اما پدر روحانی هم چنان بر جای خویش نشست. 

او می خواست راز این آرامش را بداند ، همه رفتند.او ماند و دخترک.پدر روحانی به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و سبب آرامش او را پرسید. 

 

دخترک به سادگی جواب داد: خلبان پدرم بود؛او داشت مرا به خانه می برد؛اطمینان داشتم که هیچ اتفاقی نخواهد افتاد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند. ما عازم خانه بودیم؛ پدرم مراقب بود؛ او خلبان ماهری است. 

 

پدر روحانی تاسف می خورد که چرا نتوانسته بود به خدایی که سالها  مردم را به او فرا خوانده بود به این سادگی اطمینان کند. این دختر به این راحتی به پدرش اعتماد داشت ؛ این است راز آرامش  و فراغت از اضطراب. 

 

نتیجه اخلاقی: 

به خاطر داشته باشیم  که خدا همه جا با ماست و سرنوشت ما را در دست دارد.او مقصد ما را نیک می داند و هواپیمای زندگی ما را از طوفان ها خواهد رهانید و به سرمنزل مقصود خواهد رساند کافی است به خدا توکل کنیم و ایمان داشته باشیم. 

ضربت شمشیر مرهم زخم هایش شد

مولود خانه ی خدا، محبوب خدا به سوی خانه ی خدا قدم بر می دارد. دیوارها دستان ترک خورده شان را بالا آورده اند تا در هیاهوی رفتن او ، تلاشی برای ماندنش کرده باشند.کوچه های آشنای کوفه  اشک می ریزند.مناجات عاشقانه ی مولا، ریسه های نورانی این کوچه های تاریک بود و قدم های مهربانش ، فرش باشکوه خاک. شب های کوفه ، حجله حجله از آفتاب حضور او نورانی می شد. وقتی انبان سخاوت بر دوش ، دستان نیاز را سیراب می کرد.کوفه دردهایش را بر شانه ی این مرد سبک می کرد و تنها یی هایش با حضور او مانوس بود. 

 

کوفه بر قامت مولا ایستاده بود بی آنکه یکبار از خود بپرسد این کیست که این چنین مرا تاب آورده است؟این کیست که ناله ی یتیمان مرا پاسخ داده  و نگذاشته هیچ تهی دستی بی پناه بماند؟کیست که از فانوس های روشن هدایتش ،شهر روشن شده است و خطبه های آسمانی اش بهشت را بشارت می دهد؟ 

 

او می آید؛ تنها و استوار ، خود، تنها سایه سار وسعت خویش است؛ او نیامده بود که بماند. او پرنده ترین نسل آدم بود، چگونه می توانست در اسارت خاک بماند؟  

زهرآگین ترین شمشیر، به دستان شقی ترین انسان انتظار او را می کشید، انتظارحیدر خیبر شکن را، باید برود، پس ضربت شمشیر را مرهم زخم هایش می داند. اگر چه هیچ کس معنای لبخند مولا در خضاب خون سرش و سرودن  

((فزت برب الکعبه)) را نتواند بفهمد. 

اگر چه هیچ کس نتواند لذت مرگ را در نظر مولا درک کند که مولا چرا انتظار مرگ را می کشد؟؟

سلام دوستان عزیز ، نماز  و روزه هاتون مقبول درگاه حق تعالی  

 

یه خواهش از همتون دارم .امروز موقع اذان دم افطار برای شفای همه ی مریضا 

 

دعا کنین ،مخصوصا برای دو دوست عزیزم که الان در کما به سر می برن. 

 

ممنونم  

 

رفتن هم حرف عجیبی است شبیه اشتباه آمدن. 

 

تو بگو دایره تا هیچ آغاز و پایانی نداشته باشی.

به کجا می بری مرا؟

به کجا می بری مرا؟ 

به کجا می بری مرا؟ با تو ام آی 

خاتون خوب خواب و خاطره  

زلال زرد روسری 

چرا مدام در پس پرده ی گریه نهان می شوی؟ 

استخاره می کنی؟ 

به فال و فریب فراموشی دل خوش کرده ای 

یا از آوار آواز توارد ترانه می ترسی؟ 

به فکر خواب و خستگی چشمهای من نباش 

امشب هم  

میهمان همین دفتر و دیوان درد دریایی 

یادت هست نوشته بودم 

در این حدود حکایت  

همیشه کسی خواب دختری از قبیله ی بوسه را می بیند؟  

باور کن ،هنوز  

دست به دامن گریه که می شوم 

تصویر لرزانی از ستاره و صدف 

در پس پرده ی دریا تکان می خورد 

نمی دانم چرا 

بارش این همه باران 

غبار غریب غروب های بهار و بوسه را 

از شیشه های این همه پنجره پاک نمی کند 

تو چی ؟ طلا گیسو 

تو که آن سوی کتاب کوچه ها نشسته ای 

خبر از راز زیارت هر روز من  

با ساکنان این حوالی آشنای گلایه و گریه داری؟ 

آه ! می دانم  

سکوت آینه ها  

همیشه 

جواب تمام سوال های بی جواب بغض و باران است. 

                                یغما گلرویی

کاش آسمان حرف کویر را می فهمید و اشک خود را نثار گونه های خشک کویر میکرد،  

 کاش دلها آنقدر خالص بود که دعاها قبل از پائین آمدن دستها مستجاب میشد،   

کاش مهتاب با کوچه های تاریک شب آشناتر بود،  

 

کاش بهار آنقدر مهربان بود که باغ را به دستان خزان نمی سپرد،  

 کاش مرگ معنای عاطفه را می فهمید...  

  

                              دکتر شریعتی