چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

تنها دستت را به من بده و بیا

بی تو از آخر قصه های مادر بزرگ می ترسم 

می ترسم از صدای این سکوت سکسکه ساز 

می دانم ! عزیز 

می دانم که اهالی این حدود 

حکایت مدام از سوت قطار و سقوط ستاره می گویند 

اما تو که می دانی 

زندگی تنها عبور آب و شکفتن شقایق نیست 

زندکی یعنی نوشتن یاس و داس و ستاره در کنار هم 

زندگی یعنی دام و دانه در دمانه ی دم جنبانک 

زندگی یعنی باغ و رگ و بی پناهی باد 

زندگی یعنی دقایق دیر راه دور دبستان 

زندگی یعنی نوشتن انشایی درباره ی پرده ها و پنجره ها 

زندگی تکرار تپش های ترانه است 

بیا و لحظه ای بالای همین بام بی بادبادک و بوسه بنشین 

باور کن هنوز هم می شود به پاکی قصه های مادر بزرگ هجرت کرد 

دیگر نگو که سیب طلای قصه ها را  

کرم های کوچک کابوس خورده اند 

تنها دستت را به من بده  

و بیا

نیمه شب بود و غمی تازه نفس 

ره خوابم زد و ماندم بیدار 

ریخت از پرتوی لرزنده ی شمع 

سایه ی دسته گلی بر دیوار

 

همه گل بود ولی روح نداشت! 

سایه ای مضطرب و لرزان بود 

چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه 

گوییا مرده ی سرگردان بود!   

شمع  خاموش شد از تندی باد

اثر از سایه به دیوار نماند 

کس نپرسید:کجا رفت؟ که بود؟ 

که دمی چند در اینجا گذراند! 

 

این منم خسته در این کلبه ی تنگ 

جسم درمانده ام از روح جداست 

من اگر سایه ی خویشم یا رب  

روح آواره ی من کیست؟کجاست؟