ماهیان از تلاطم دریا به خدا شکایت بردند و چون به خواست ایشان و امر الهی ،دریا آرام شد ، خود را اسیر تور صیادان یافتند.
در زمستانی سرد ، کلاغی برای جوجه هایش غذا پیدا نمی کرد و به ناچار از گوشت تنش می کند و به آنها می داد تا زنده بمانند و نمیرند.
زمستان که تمام شد ، کلاغ مرد. بعد از مرگ مادر ،جوجه هایش گفتند: چه خوب شد که مرد، خسته شده بودیم از این غذای تکراری!!!!!!!
هنگامی که خدا زن را آفرید به من گفت: این زن است. وقتی با او روبرو شدی، مراقب باش که ...
اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ سخن او را قطع کرد و چنین گفت: بله وقتی با زن روبرو شدی مراقب باش که به او نگاه نکنی. سرت را به زیر افکن تا افسون افسانة گیسوانش نگردی و مفتون فتنة چشمانش نشوی که از آنها شیاطین میبارند. گوشهایت را ببند تا طنین صدای سحر انگیزش را نشنوی که مسحور شیطان میشوی. از او حذر کن که یار و همدم ابلیس است. مبادا فریب او را بخوری که خدا در آتش قهرت میسوزاند و به چاه ویل سرنگونت میکند مراقب باش....
و من بی آنکه بپرسم پس چرا خداوند زن را آفرید، گفتم: به چشم.
شیخ اندیشه ام را خواند و نهیبم زد که: خلقت زن به قصد امتحان توبوده است و این از لطف خداست در حق تو. پس شکر کن و هیچ مگو....
گفتم: به چشم.
در چشم بر هم زدنی هزاران سال گذشت و من هرگز زن را ندیدم، به چشمانش ننگریستم، و آوایش را نشنیدم. چقدر دوست میداشتم بر موجی که مرا به سوی او میخواند بنشینم، اما از خوف آتش قهر و چاه ویل باز میگریختم.
هزاران سال گذشت و من خسته و فرسوده از احساس ناشی از نیاز به چیزی یا کسی که نمیشناختم اما حضورش را و نیاز به وجودش را حس می کردم . دیگر تحمل نداشتم . پاهایم سست شد بر زمین زانو زدم، و گریستم. نمیدانستم چرا؟
قطره اشکی از چشمانم جاری شد و در پیش پایم به زمین نشست...
به خدا نگاهی کردم مثل همیشه لبخندی با شکوه بر لب داشت و مثل همیشه بی آنکه حرفی بزنم و دردم را بگویم، میدانست.
با لبخند گفت: این زن است . وقتی با او روبرو شدی مراقب باش که او داروی درد توست. بدون او تو غیرکاملی . مبادا قدرش را ندانی و حرمتش را بشکنی که او بسیار شکننده است . من او را آیت پروردگاریم برای تو قرار دادم. نمیبینی که در بطن وجودش موجودی را میپرورد؟
من آیات جمالم را در وجود او به نمایش درآورده ام. پس اگر تو تحمل و ظرفیت دیدار زیبایی مطلق را نداری به چشمانش نگاه نکن، گیسوانش را نظر میانداز، و حرمت حریم صوتش را حفظ کن تا خودم تو را مهیای این دیدار کنم...
من اشکریزان و حیران خدا را نگریستم. پرسیدم: پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ویل تهدید کردی ؟!
خدا گفت: من؟!!
فریاد زدم: شیخ آن حرفها را زد و تو سکوت کردی. اگر راضی به گفته هایش نبودی چرا حرفی نزدی؟!!
خدا بازهم صبورانه و با لبخند همیشگی گفت: من سکوت نکردم، اما تو ترجیح دادی صدای شیخ را بشنوی و نه آوای مرا ...
و من در گوشه ای دیدم شیخ دارد همچنان حرفهای پیشینش را تکرار میکند ...
با تشکر از آقای نبیل به خاطر این مطلب زیباشون
پدر روحانی سوار هواپیما شد.هواپیما از زمین برخاست.اندکی بعد ناگهان چراغ بالای سر مسافران روشن شد: کمربندها را ببندید!
همه با اکراه کمربندها را بستند؛ اما زیاد موضوع را جدی نگرفتند.اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید: طوفان در پیش است!
موجی از نگرانی به دلها راه یافت باز خم کمی گذشت و دیگر بار صدا بلند شد:طوفان شدت گرفته است.
نگرانی، چون دریایی که بادی سهمگین به آن یورش برده باشد، از درون دلها به چهره ها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد.
طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشید، نعره رعد برخاست و صدای موتورهای هواپیما را در غرش محو و نابود ساخت.
پدر روحانی نیک نگریست؛بعضی دست ها به دعا بلند شده بودند،اما سکوتی مرگبار بر هواپیما سایه افکنده بود؛ طولی نکشید که هواپیما همانند چوب پنبه روی دریایی خروشان بالا رفت و دیگر بار فرود افتاد.گویی هم اکنون به زمین برخورد می کند و از هم متلاشی می شود.پدر روحانی نیز نگران شد ، اضطراب به جانش چنگ انداخت ، سعی کرد اضطراب را از خود برهاند اما سودی نداشت.
نگاهی به دیگران انداخت کسی نبود که نگران نباشد.ناگاه نگاهش به دخترک خردسالی افتاد. او آرام و بی صدا نشسته بود و کتابش را می خواند.به هیچ وحه اضطراب در دنیای او راه نداشت.
بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد و فرود آمد.مسافران گویی با فرار از هواپیما از طوفان می گریزند، شتابان هواپیما را ترک کردند،اما پدر روحانی هم چنان بر جای خویش نشست.
او می خواست راز این آرامش را بداند ، همه رفتند.او ماند و دخترک.پدر روحانی به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و سبب آرامش او را پرسید.
دخترک به سادگی جواب داد: خلبان پدرم بود؛او داشت مرا به خانه می برد؛اطمینان داشتم که هیچ اتفاقی نخواهد افتاد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند. ما عازم خانه بودیم؛ پدرم مراقب بود؛ او خلبان ماهری است.
پدر روحانی تاسف می خورد که چرا نتوانسته بود به خدایی که سالها مردم را به او فرا خوانده بود به این سادگی اطمینان کند. این دختر به این راحتی به پدرش اعتماد داشت ؛ این است راز آرامش و فراغت از اضطراب.
نتیجه اخلاقی:
به خاطر داشته باشیم که خدا همه جا با ماست و سرنوشت ما را در دست دارد.او مقصد ما را نیک می داند و هواپیمای زندگی ما را از طوفان ها خواهد رهانید و به سرمنزل مقصود خواهد رساند کافی است به خدا توکل کنیم و ایمان داشته باشیم.
دنیا که شروع شد زنجیر نداشت. خدا دنیای بی زنجیر آفرید.
آدم بود که زنجیر را ساخت ،شیطان کمکش کرد.
دل زنجیر شد،عشق زنجیر شد،دنیا پر از زنجیر شد و آدمها همه دیوانه ی زنجیری .
خدا دنیای بی زنجیر می خواست .نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است.
امتحان آدم همین جا بود.دست های شیطان از زنجیر پر بود.
خدا گفت زنجیرت را پاره کن .شاید نام زنجیر تو عشق است.
یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد.نامش را مجنون گذاشتند.مجنون اما نه دیوانه بود و نه زنجیری.این نام را شیطان براو گذاشت.شیطان آدم را در زنجیر می خواست.
لیلی مجنون را بی زنجیر می خواست. لیلی می دانست خدا چه می خواهد.
لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند.لیلی زنجیر نبود.لیلی نمی خواست زنجیر باشد.
لیلی ماند؛ زیرا لیلی نام دیگر آزادی است.
عرفان نظر آهاری
دل پروانه جوان و حساسی به گرو ستاره ای رفت. این مطلب را با مادرش در میان گذاشت. او اندرزش داد که از ستاره چشم بپوشد و در عوض دل به چراغ روی پل دهد. مادر گفت: دور ستاره نمی توان گشت ولی پی هر چراغ می توان. و پدرش نیزگفت: این راهی که مادرت نشانت داد عاقبت دارد، در حالی که از دنبال ستاره افتادن به هیچ جانخواهی رسید. اما پروانه اندرزهای هیچ یک از والدین را به گوش نگرفت. در آغاز هر شب، که ستاره سر از میان تاریک و روشن بیرون می کشید، او به سویش پرواز می کرد و به هنگام سحر، خسته از کوشش های بیهوده، خود را به خانه می رساند.
روزی پدرش به او گفت:پسر، همان است که پر و بالی به آتش نسوزانده ای و به نظر می آید که هرگز هم اینکار را نخواهی کرد. تمام برادر هایت از گشتن به دور چراغ های خیابانی به شدت سوخته اند و خواهر هایت از پرواز به دور چراغ های منزل به سختی برشته شده اند. تکانی به خودت بده، برو و خودت را بسوزان! شرم دار که پروانه ای چون تو هیچ اثری بر رویش نباشد ! پروانه خانه پدر را ترک گفت، اما به دور چراغ های خیابان نگشت، مدام تلاش می کرد به ستاره اش دست یابد. البته پروانه فکر می کرد که ستاره میان شاخه های درخت نارون گرفتارشده و گمان می کرد روزی دستان ستاره را لمس خواهد کرد؛غافل از این که او با ستاره 14 سال نوری فاصله دارد.او بارها و بارها رفت و به جایی نرسید تا هنگامی که به پیری رسید در عالم خیال باور کرد که واقعا به ستاره دست یافته است. این داستان را در همه جا نقل می کرد و این مطلب لذت جاودان و عمیقی به او می داد و عمر طولانی کرد. این در حالی بود که خانواده اش سالها بود که خاکستر شده بودند.