چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

چه می شد اگر باغچه ی خانه ی ما سیب نداشت

 

گفته می شود که حمید مصدق عاشق فروغ فرخزاد بوده

  است که به هم نرسیده بودندو یکی از اشعار آنها در وصف هم به قرار زیر است  

شعر زیبای حمید مصدق

تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه 

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک 

و تو رفتی و هنوز، 

سالهاست که در گوش من آرام آرام 

خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم 

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت 
 

جواب زیبای فروغ فرخ زاد 
من به تو خندیدم 

چون که می دانستم 

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی 

پدرم از پی تو تند دوید 

و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه 

پدر پیر من است 

من به تو خندیدم 

تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم 

بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و 

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک 

دل من گفت: برو 

چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ... 

و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام 

حیرت و بغض تو تکرار کنان 

می دهد آزارم 

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 

که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

     

    یک شبی مجنون نمازش را شکست

    یک شبی مجنون نمازش را شکست 

    بی وضو در کوچه ی لیلا نشست 

     

    عشق آن شب مست مستش کرده بود 

    فارغ از جام الستش کرده بود 

     

    سجده ای زد بر لب درگاه او 

    پر ز لیلا شد دل پر آه او 

     

    جام لیلا را به دستم داده ای 

    وندر این بازی شکستم داده ای 

     

    نیشتر عشقش به جانم می زنی 

    دردم از لیلاست آنم می زنی  

     

    گفت یا رب از چه خوارم کرده ای ؟ 

    بر صلیب عشق دارم کرده ای؟ 

     

    خسته ام زین عشق ، دلخونم نکن 

    من که مجنونم  تو مجنونم نکن 

     

    مرد این بازیچه دیگر نیستم 

    این تو لیلا ی تو ، من نیستم 

     

    گفت: ای دیوانه لیلایت منم 

    در رگت پنهان و پیدایت منم 

     

    سال ها با جور لیلا ساختی 

    من کنارت بودم و نشناختی 

     

    عشق لیلا در دلت انداختم 

    صد قمار عشق ، یکجا باختم 

     

    کردمت آواره ی صحرا نشد 

    گفتم عاقل می شوی اما نشد 

     

    سوختم در حسرت یک یا ربت 

    غیر لیلا بر نیامد از لبت 

     

    روز و شب او را صدا کردی ولی 

    دیدم امشب با منی گفتم بلی 

     

    مطمئن بودم به من سر می زنی 

    بر حریم خانه ام در می زنی  

     

    حال این لیلا که خوارت کرده بود 

    درس عشقش بی قرارت کرده بود 

     

    مرد راهش باش تا شاهت کنم 

    صد چو لیلا کشته در راهت کنم.   

     

     

                                   مرتضی عبداللهی 

     

     

     

     

    این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

    زندگی این است

    نه تنها در قمار زیستن با دوست  

    که باری در قمار هر چه پیش آید می بازم 

     

                                       زندگی این است 

     

    که باید باخت و باید ساخت 

    چاره ی دیگر برایم نیست

    جز....................قمار مرگ 

    که آن هم می برم از پیکرش 

     

    من نمی گویم و هرگز نخواهم گفت: 

                      زندگی سرشار از هستی است 

                       زندگی سرشار از زشتی است 

                       نه.....................................؟ 

     

    زندگی سرشار از نور است 

    زندگی سرشار از شور است 

     

    زندگی کوه و در و دشتش   

    و مهتابش و خورشیدش 

                 شبش ، روزش  

                          زمین و آسمانش  

                               باد و بارانش ،پر از لطف است 

     

    اما در وجود من زندگی پوچ است 

                         زندگی هیچ است 

     

    و این است آنکه من پیوسته می بازم 

    و خواهم ساخت 

     

                آری زندگی این است 

     

          که باید  ساخت 

          که باید ساخت.