مردنم را ببین و بعد برو
من کیم؟ آن شکسته رفته ز یاد
تک درختی که برگ و بارش نیست
پای در گل ، اسیر طوفان ها
ورقی پاره از کتاب زمان
قصه ای نا تمام و تلخ آغاز
اشک سردی چکیده بر سر خاک
نغمه هایی شکسته در دل ساز
تو که بودی؟ همه بهار ، بهار
در نگاهت شراب هستی سوز
از کجا آمدی ؟ که چشم تو شد
در شب قلب من ، طلیعه ی روز
در رگت خون زندگی جاری
تنت از شوق و آرزو لبریز
تو طلوع و من آن غروب سیاه
تو سرا پا شکوفه من پاییز
راستی را شنیده بودی هیچ
شوره زاری که گل در آن رویید؟
یا ز شب های تیره آخر ماه
دلی افسرده روشنی جوید؟
تو که بودی ؟ که شوره زار دلم
با تو سرشار برف و باران شد
کاسه ی خشک چشمهایم باز
تازه شد رشک چشمه ساران شد
سبز گشتم ز نو جوانه زدم
باتو گل کردم و بهار شدم
هر رگم جوی خون هستی شد
پر شدم ، پر ز انتظار شدم
وای بر من ، چرا ندانستم
به وفای گل اعتباری نیست
شاخه ای را نچیده می بینم
در کفم غیر نیش خاری نیست
راستی را چنان نسیم سحر
تو گذشتی چه ساده زآنچه که بود
من به جا مانده یکه و تنها
میگریزم دگر ز بود و نبود
بی من آری تو خفته ای آرام
گر چه من لحظه ای نیاسودم
چه کنم رسم عاشقی این است
چشم من کور عاشقت بودم
بعد از این می گریزم از هستی
به جهان نیز دل نمی بندم
ای همه شادمانی ام از تو
بی تو هرگز دگر نمی خندم
آه اینک تو ای رطیل سیاه
وقت رفتن کنار خانه بمان
تا ببینی چگونه میمیرم
لحظه ای هم به این بهانه بمان
صبر کن ، صبر کن ز باغ دلم
گل شادی بچین و بعد برو
ای که زهر تو سوخت جانم را
مردنم را ببین و بعد برو
هما میر افشار
به آرامی شروع به مردن میکنی
اگر سفر نکنی
اگر چیزی نخوانی
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
اگر از خودت قدر دانی نکنی
به آرامی آغاز به مردن میکنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر برده عادات خود شوی
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی...
اگر روزمرگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت بر تن نکنی
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر از شور و حرارت
از احساسات سرکش
و چیزهایی که چشمانت را به درخشش وا میدارنند
و ضربان قلبت را تندتر میکنند
دوری کنی
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر هنگامیکه با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
اگر ورای رویاها نروی
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یکبار در تمام زندگیت
ورای مصلحت اندیشی بروی
امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن!
امروز کاری بکن
مگذار که به آرامی بمیری
شادی را فراموش نکن
پابلو نرودا
مثل یک صاعقه بود
خشم چشمان قشنگت بابا
وقتی از دور به من خیره شدی
و من از طرز نگاهت خواندم
که ز من رنجیدی
که زمن رنجیدی
مهر تو بابا جان
مثل یک خوشه ی سبز
به من آموخته شادابی را
سایه ی رهگذر یک غم کوچک حتی
روی بام دل تو
بار سنگین غمی جانکاه است
روی بام دل من
من نهالی هستم خرد و کوچک ، نازک
که شمیم نفس خوب تو هر روز مرا مثل گل می شکفد
مثل گل می شکفد
من نهالی هستم خرد و کوچک ، نازک
تشنه ی قطره ای از شوق نسیم
من نهالی هستم خرد و کوچک ، نازک
تشنه ی قطره ای از آینه ی خوب نگاهت
<<بابا>>
اولین روز ... به خاطر داری؟
اواین روز بارانی را به خاطر داری؟
غافلگیر شدیم چتر نداشتیم ،خندیدیم ، دویدیم و به شالاپ شولوپهای
گل آلود عشق ورزیدیم
دومین روز بارانی چطور؟
پیش بینی اش را کرده بودی ، چتر آورده بودی و من غافلگیر شدم .
سعی می کردی من خیس نشوم و شانه ی سمت چپ تو کاملا خیس
بود.
و سومین روز چطور؟
گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری چتر را کامل بالای
سر خودت گرفتی و شانه ی راست من کاملا خیس شد.
و چند روز پیش را چطور؟
به خاطر داری؟ که با یک چتر اضافه آمدی و مجبور بودیم برای اینکه پین های
چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر راه برویم...فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم تنها برو
دکتر علی شریعتی
با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو
باشد که خستگی بشود شرمسار تو
در دفتر همیشه ی من ثبت می شود
این لحظه ها عزیزترین یادگار تو
تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من
می خواستم که گم بشوم در حصار تو
احساس می کنم که جدایم نموده اند
همچون شهاب سوخته ای از مدار تو
آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام
خالی تر از همیشه و در انتظار تو
این سوت آخر است و غریبانه می رود
تنهاترین مسافر تو از دیار تو
هر چند مثل آینه هر لحظه فاش تو
هشدار می دهد به خزانم بهار تو
اما در این زمانه عسرت مس مرا
ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو
محمدعلی بهمنی
دل پروانه جوان و حساسی به گرو ستاره ای رفت. این مطلب را با مادرش در میان گذاشت. او اندرزش داد که از ستاره چشم بپوشد و در عوض دل به چراغ روی پل دهد. مادر گفت: دور ستاره نمی توان گشت ولی پی هر چراغ می توان. و پدرش نیزگفت: این راهی که مادرت نشانت داد عاقبت دارد، در حالی که از دنبال ستاره افتادن به هیچ جانخواهی رسید. اما پروانه اندرزهای هیچ یک از والدین را به گوش نگرفت. در آغاز هر شب، که ستاره سر از میان تاریک و روشن بیرون می کشید، او به سویش پرواز می کرد و به هنگام سحر، خسته از کوشش های بیهوده، خود را به خانه می رساند.
روزی پدرش به او گفت:پسر، همان است که پر و بالی به آتش نسوزانده ای و به نظر می آید که هرگز هم اینکار را نخواهی کرد. تمام برادر هایت از گشتن به دور چراغ های خیابانی به شدت سوخته اند و خواهر هایت از پرواز به دور چراغ های منزل به سختی برشته شده اند. تکانی به خودت بده، برو و خودت را بسوزان! شرم دار که پروانه ای چون تو هیچ اثری بر رویش نباشد ! پروانه خانه پدر را ترک گفت، اما به دور چراغ های خیابان نگشت، مدام تلاش می کرد به ستاره اش دست یابد. البته پروانه فکر می کرد که ستاره میان شاخه های درخت نارون گرفتارشده و گمان می کرد روزی دستان ستاره را لمس خواهد کرد؛غافل از این که او با ستاره 14 سال نوری فاصله دارد.او بارها و بارها رفت و به جایی نرسید تا هنگامی که به پیری رسید در عالم خیال باور کرد که واقعا به ستاره دست یافته است. این داستان را در همه جا نقل می کرد و این مطلب لذت جاودان و عمیقی به او می داد و عمر طولانی کرد. این در حالی بود که خانواده اش سالها بود که خاکستر شده بودند.