چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد 

                      فریبنده زار و فریبا بمیرد  

شب مرگ تنها نشیند به موجی 

                     رود گوشه ای دور و تنها بمیرد 

 

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب 

                      که خواهد میان غزلها بمیرد 

 

شب مرگ از بیم آنجا شتابد 

                      که از مرگ غافل شود تا بمیرد                 

 

من این نکته گیرم که باور نکردم  

                       ندیدم که قویی به صحرا بمیرد 

  

چو روزی ز آغوش دریا در آمد 

                       شبی هم در آغوش دریا بمیرد 

 

تو دریای من بودی آغوش وا کن  

                       که می خواهد این قوی زیبا بمیرد  

                      

عشق را ای کاش زبان سخن بود

آن که می گوید دوستت می دارم 

خنیاگر غمگینی است 

خنیاگر غمگینی است 

که آوازش را از دست داده است  

ای کاش عشق را زبان سخن بود 

هزار کاکلی شاد در چشمان توست 

هزار قناری خاموش در گلوی من 

عشق را ای کاش زبان سخن بود 

آن که می گوید دوستت دارم 

دل اندوهگین شبی ست 

دل اندوهگین شبی ست 

که مهتابش را می جوید 

ای کاش عشق را زبان سخن بود 

هزار آفتاب خندان در خرام توست 

هزار ستاره ی گریان در تمنای من 

عشق را ای کاش زبان سخن بود  

عشق را ای کاش....

باز پاییز است

باز پاییز است 

باز این دل از غمی دیرینه لبریز است 

باز می لرزد به خود سرشاخه های بید سرگردان 

باز میریزد فرو بر چهره ام باران 

 

باز رنجورم ، خداوندا پریشانم 

باز می بینم که بی تابانه گریانم 

 

باز پاییز است 

باز این دنیا غم انگیز است 

باز پاییز است و هنگام جدایی ها 

باز پاییز است ومرگ آشنایی ها

سال های سال به تو اندیشیدم 

سالیان دراز تا به روز دیدارمان 

آن سالها که می نشستم تنها  و شب  

بر پنجره فرود می آمد. 

و شمع ها سوسو می زدند 

و ورق می زدم کتابی درباره ی عشق 

باریکه ی دود روی گل های سرخ و دریای مه آلود 

و نقش تو را 

بر شعر ناب و پر شور می دیدم 

در این لحظه ی روشن 

افسوس روزهای جوانی ام را می خورم 

خواب های وجد آور زمینی 

انگار پشه هایی که  

با درخشش کهربایی بر پارچه ی شمعی خزیدند 

تو را خواندم 

چشم به راهت ماندم 

سال ها سپری شد  

من ، سرگردان نشیب های زندگی سنگی 

در لحظه های تلخ 

نقش تو را 

بر شعری ناب و پرشور می دیدم 

اینک در بیداری ،تو سبکبال آمدی 

و خرافه باورانه در خاطرم مانده است 

که آینه ها 

آمدنت را چه درست پیشگویی کرده بودند. 

 

                                                     ولادیمیر ناباکوف

حرفی به من بزن

حس می کنم که وقت گذشته است 

حس می کنم که لحظه سهم من از برگ های تاریخ است 

حس می کنم که میز فاصله ی کاذبی است 

در میان گیسوان من و دستهای این غریبه ی غمگین 

حرفی به من بزن 

آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد 

جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟ 

 

حرفی به من بزن 

من در پناه پنجره ام 

با آفتاب رابطه دارم.

این روزها چقدر کوچک شده ام  

بی جهت بهانه می گیرد دلم 

دلتنگی می کند 

می خواهم کوچ کنم 

از فصلی به فصل دیگر