حس می کنم که وقت گذشته است
حس می کنم که لحظه سهم من از برگ های تاریخ است
حس می کنم که میز فاصله ی کاذبی است
در میان گیسوان من و دستهای این غریبه ی غمگین
حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟
حرفی به من بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم.
این روزها چقدر کوچک شده ام
بی جهت بهانه می گیرد دلم
دلتنگی می کند
می خواهم کوچ کنم
از فصلی به فصل دیگر
شا ید این چند سحر
فر صت آخر باشد که به مقصد برسیم
و بشناسیم خدا را !
می شود آسان رفت
میشود کاری کرد که رضا باشد او!
ای سبکبال در این راه شگرف
در دعای سحرت
در مناجات خدایی شدنت
هرگز از یاد مبر
من جا مانده که بس محتاجم !
********************************************
دوستان توی این شبای عزیز اگه دلتون لرزید
و آسمون چشاتون بارونی شد در خیالتون خاطر
منو هم عبور بدین
التماس دعا
بی تو از آخر قصه های مادر بزرگ می ترسم
می ترسم از صدای این سکوت سکسکه ساز
می دانم ! عزیز
می دانم که اهالی این حدود
حکایت مدام از سوت قطار و سقوط ستاره می گویند
اما تو که می دانی
زندگی تنها عبور آب و شکفتن شقایق نیست
زندکی یعنی نوشتن یاس و داس و ستاره در کنار هم
زندگی یعنی دام و دانه در دمانه ی دم جنبانک
زندگی یعنی باغ و رگ و بی پناهی باد
زندگی یعنی دقایق دیر راه دور دبستان
زندگی یعنی نوشتن انشایی درباره ی پرده ها و پنجره ها
زندگی تکرار تپش های ترانه است
بیا و لحظه ای بالای همین بام بی بادبادک و بوسه بنشین
باور کن هنوز هم می شود به پاکی قصه های مادر بزرگ هجرت کرد
دیگر نگو که سیب طلای قصه ها را
کرم های کوچک کابوس خورده اند
تنها دستت را به من بده
و بیا
نیمه شب بود و غمی تازه نفس
ره خوابم زد و ماندم بیدار
ریخت از پرتوی لرزنده ی شمع
سایه ی دسته گلی بر دیوار
همه گل بود ولی روح نداشت!
سایه ای مضطرب و لرزان بود
چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه
گوییا مرده ی سرگردان بود!
شمع خاموش شد از تندی باد
اثر از سایه به دیوار نماند
کس نپرسید:کجا رفت؟ که بود؟
که دمی چند در اینجا گذراند!
این منم خسته در این کلبه ی تنگ
جسم درمانده ام از روح جداست
من اگر سایه ی خویشم یا رب
روح آواره ی من کیست؟کجاست؟
خوشبختی ما در سه جمله است
تجربه از دیروز
استفاده در امروز
امید به فردا
ولی ما با سه جمله ی دیگر زندگیمان را تباه می کنیم
حسرت دیروز
اتلاف امروز
ترس از فردا
دکتر شریعتی