چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

به پیش روی من تا چشم یاری می کند دریاست 

چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست 

 

در این ساحل که من افتاده ام خاموش 

غمم دریا ،  دلم تنهاست 

 

وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست ۱ 

خروش موج با من می کند نجوا 

 

که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت 

که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت  

 

مرا آن دل که بر دریا زنم نیست 

ز پا این بند خونین بر کنم نیست 

 

امید آنکه جان خسته ام را 

به آن نادیده ساحل افکنم نیست.

 

در حوالی آلزایمر

نامم را به خاطر ندارم 

و نمی دانم لب که باز کنم 

به کدام زبان سخن خواهم گفت 

به کدام زبان دعا خواهم خواند 

به کدام زبان دشنام خواهم داد... 

 

تخت بیمارستانی را می مانم 

که به خاطر نمی آورد 

بیماران مرده اش را... 

 

رنگ چشمان مادرم را به یاد ندارم 

و نمی دانم که پدر  

پیپ می کشید یا سیگار؟ 

 

من در تابستان به دنیا آمدم یا پاییز؟ 

در سال هزار وسیصد و پنجاه و چهار، 

یا پنجاه و چهار هزار و سیصد و یک؟ 

نام گربه ی خواهرم ببری بود یا روکو؟ 

 

کورش پادشاه روم بود یا پارس؟ 

در کتاب تاریخ پنجم دبستانمان  

لطفعلی خان پیروز شد ، 

یا آقا محمد خان؟ 

 

گونه ی دختر همسایه  

که به یازده سالگی عاشقش بودم 

چه عطری داشت؟ 

 

درخت حیاط خانه ی مادر بزرگ 

چه میوه ای می داد؟ 

نام دوست دوران نوجوانی 

که در تصادف مرد  

چه بود؟ 

ناظم مدرسه ما را  

گوساله صدا می زد ، 

یا کره خر؟ 

 

به اتوبوسی قراضه می مانم 

که چهره ی یکی از مسافرانش را حتی 

در یاد ندارد.... 

 

تو را اما به خاطر می آورم 

و می دانم روسری ات 

در دیدار نخستمان چه رنگی داشت 

و ناخن کدام انگشت را 

در اضطراب آمدن جویده بودی! 

به حافظه دارم هنوز 

عطر فرانسوی تو 

و زنگ ایرانی صدایت را 

وقتی سلام مرا جواب می گفتی! 

 

می توانم به تو بگویم که در آن لحظه  

چند برگ 

از چنارهای خیابانی که در آن بودیم 

به زمین افتادند 

و چند کلاغ 

بر نرده های خاک گرفته ی پارک نشستند 

حتی می توانم خبرت بدهم  

قلبت چند بار در دقیقه میزد 

و چند مژه 

تیله ی چشمانت را در خود گرفته بودند! 

 

جهان را می شود از یاد برد دقیقه ای 

و می توان فراموش کرد 

شماره ی شناسنامه، 

حساب بانکی 

و نمره ی تلفن خانه ی خود را 

اما کار دشوار به خاطر نیاوردن تو 

تنها از دست مرگ ساخته است. 

مرگ هم که وقتی تو با منی 

از کنارم می گذرد 

و خود را به ندیدن می زند 

آن گاه در بهشت 

فرشته گان کوچک را توبیخ می کنند 

برای نشانی اشتباهی که به او داده اند 

و در دل 

به لپ های گل انداخته شان می خندند!  

 

فراموش کردن تو ساده نیست 

چون فراموش کردن این نفس ها 

که گویی تکرار می شوند 

تا تو را بسرایند... 

 

          یغما گلرویی

 

 

پرنده به ماهی گفت:   

  سر قفست باز است   

 چرا پرواز نمی کنی!!!!

دو روز مانده به پایان جهان

مردی دو روز مانده به پایان جهان،تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، 

تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود،پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته ی مرگ رفت تا روز های بیشتری از خدا بگیرد، سپس داد زد و به او بدوبیراه گفت !(فرشته سکوت کرد) آسمان و زمین را به هم ریخت ! (فرشته سکوت کرد) جیغ زد و جار وجنجال راه انداخت ! (فرشته سکوت کرد) به پر وپای فرشته پیچید ! (فرشته سکوت کرد) دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد ! این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت:) بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی ! تنها یک روز دیگر باقیست. بیا و دستکم 

این یک روز را زندگی کن ! 

مرد لا به لای هق هقش گفت:اما یک روز.... با یک روز چکار می توان کرد؟ 

فرشته گفت:آن کسی که لذت یک روز زیستن را تجربه کند گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را درنیابد هزار سال هم به کارش نمی آید و آنگاه 

سهم یک روز زندگی رادر دستانش ریخت و گفت:حالا برو زندگی کن !  

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید اما می ترسید که حرکت کند ! می ترسید راه برود ! نکند قطره ای از زندگی از لای انگشتانم بریزد. 

قدری ایستاد بعد با خود گفت:وقتی فردایی ندارم نگاه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد؟بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم. آن وقت شروع به دویدن کرد.زندگی را به سر و رویش پاشید زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود.می تواند پا روی خورشید بگذاردو می تواند......

او در ؟آن روز آسمانخراش بنا نکرد.زمینی را مالک نشد.مقامی را به دست نیاورد

اما.... اما در همان یک روز روی چمن ها خوابید.کفشدوزکی را تماشا کرد. سرش  را بالا گرفت و ابرها را دید و به ناشناسها سلام کرد و برای آنهایی که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد! 

 

او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند: او درگذشت کسی که هزار سال زیسته بود.   

که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد 

                      فریبنده زار و فریبا بمیرد  

شب مرگ تنها نشیند به موجی 

                     رود گوشه ای دور و تنها بمیرد 

 

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب 

                      که خواهد میان غزلها بمیرد 

 

شب مرگ از بیم آنجا شتابد 

                      که از مرگ غافل شود تا بمیرد                 

 

من این نکته گیرم که باور نکردم  

                       ندیدم که قویی به صحرا بمیرد 

  

چو روزی ز آغوش دریا در آمد 

                       شبی هم در آغوش دریا بمیرد 

 

تو دریای من بودی آغوش وا کن  

                       که می خواهد این قوی زیبا بمیرد  

                      

چقدر در همین دنیا می تواند شادی های بزرگ پدید آید ، چقدر زندگی استعداد  

دارد که خوشبختی های بزرگ بیافریند ، شوق وشور و هیجان و سیرایی و سیراب 

پر و گرم و شیرین بسازد ، به همان اندازه عمیق ، شدید، سنگین ،پهناور ، بلند ، 

یکدست ، شگفت که رنج هایش !  اما افسوس که نمی دانم چرا از این کار همیشه 

 دریغ می کند ، بیشتر میخواهد که رنج بریزد ، تلخی و غم و غربت و عطش و اسارت 

و حرمان و آزار و شکنجه را بیشتر می پسندد. نه ، شادی هم می آفریند اما بیشتر 

برای مردم اندک ، آدمهای گنجشکی که به یک دانه توت پرپر می زنند و جیغ می کشند 

برای دل هایی که عطشی به دیوانگی و سوزانی عطش کویرهای سوخته دارند ،نیازی  

به عظمت ملکوت دارند و دلهایی که ایمان های زیبا و شگفت و متعالی می پرورند ، 

دلهایی که دست اندرکار آفرینش زیبایی ها هستند که آفرینش از خلقش عاجز است ،  

برای این دلها کاری نمی کند. این ها همچنان در این بازار پست عشق ها و نیازها  و 

حرف ها  و زیبایی های روزمره ی ارزان قیمت باید تنها بمانند و اساطیر بسازند. 

                

                                                                         دکتر شریعتی