قطعه ی گمشده ای از پر پرواز کم است
یازده بار شمردیم و یکی باز کم است
این همه آب که جاریست نه اقیانوس است
عرق شرم زمین است که سرباز کم است
((اللهم عجل لولیک الفرج))
چگونه می رسی ز راه بی من ای بهار سبز؟
که من درون این قفس
اسیر و پای بسته ام
شکسته بال و خسته ام
عید است و دلم خانه ی ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا
یک ماه تمام میهمانت بودیم
یک روز به مهمانی این خانه بیا
اللهم عجل لولیک الفرج
مولود خانه ی خدا، محبوب خدا به سوی خانه ی خدا قدم بر می دارد. دیوارها دستان ترک خورده شان را بالا آورده اند تا در هیاهوی رفتن او ، تلاشی برای ماندنش کرده باشند.کوچه های آشنای کوفه اشک می ریزند.مناجات عاشقانه ی مولا، ریسه های نورانی این کوچه های تاریک بود و قدم های مهربانش ، فرش باشکوه خاک. شب های کوفه ، حجله حجله از آفتاب حضور او نورانی می شد. وقتی انبان سخاوت بر دوش ، دستان نیاز را سیراب می کرد.کوفه دردهایش را بر شانه ی این مرد سبک می کرد و تنها یی هایش با حضور او مانوس بود.
کوفه بر قامت مولا ایستاده بود بی آنکه یکبار از خود بپرسد این کیست که این چنین مرا تاب آورده است؟این کیست که ناله ی یتیمان مرا پاسخ داده و نگذاشته هیچ تهی دستی بی پناه بماند؟کیست که از فانوس های روشن هدایتش ،شهر روشن شده است و خطبه های آسمانی اش بهشت را بشارت می دهد؟
او می آید؛ تنها و استوار ، خود، تنها سایه سار وسعت خویش است؛ او نیامده بود که بماند. او پرنده ترین نسل آدم بود، چگونه می توانست در اسارت خاک بماند؟
زهرآگین ترین شمشیر، به دستان شقی ترین انسان انتظار او را می کشید، انتظارحیدر خیبر شکن را، باید برود، پس ضربت شمشیر را مرهم زخم هایش می داند. اگر چه هیچ کس معنای لبخند مولا در خضاب خون سرش و سرودن
((فزت برب الکعبه)) را نتواند بفهمد.
اگر چه هیچ کس نتواند لذت مرگ را در نظر مولا درک کند که مولا چرا انتظار مرگ را می کشد؟؟
چقدر از آسمان دورم
چقدر رنگ زمین گرفته دلم
چقدر غرق ظلمتم ، چقدر دلتنگ نورم
از آسمان به زمین نیامدیم برای رنگ زمین گرفتن
اینجا قرار بود نقطه ی پروازم شود تا خدا،
اینجا قرار بود همانی شوم که او می پسندد.
خودش تو را به یادم آورد ، خودش تو را در دلم نشاند
دلم به دستت ای رابط زمین و آسمان،
ای امام هدایت ، ای مهدی
دلم به دستت