نه تنها در قمار زیستن با دوست
که باری در قمار هر چه پیش آید می بازم
زندگی این است
که باید باخت و باید ساخت
چاره ی دیگر برایم نیست
جز....................قمار مرگ
که آن هم می برم از پیکرش
من نمی گویم و هرگز نخواهم گفت:
زندگی سرشار از هستی است
زندگی سرشار از زشتی است
نه.....................................؟
زندگی سرشار از نور است
زندگی سرشار از شور است
زندگی کوه و در و دشتش
و مهتابش و خورشیدش
شبش ، روزش
زمین و آسمانش
باد و بارانش ،پر از لطف است
اما در وجود من زندگی پوچ است
زندگی هیچ است
و این است آنکه من پیوسته می بازم
و خواهم ساخت
آری زندگی این است
که باید ساخت
که باید ساخت.
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
همان یک لحظه ی اول
که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان
جهان را با همه زیبایی و زشتی
به روی یکدگر ویرانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
اگر در همسایه ی صدها گرسنه
چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم
نخستین نعره ی مستانه را خاموش
آن دم بر لب پیمانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
که می دیدم یکی عریان و لرزان
دیگری پوشیده از صد جامه ی رنگین
زمین و آسمان را
واژگون مستانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
نه طاعت می پذیرفتم
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده
پاره پاره در کف زاهدنمایان
سبحه ی صد دانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان
هزاران لیلی نازآفرین را کو به کو
آواره و دیوانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان
سراپای وجود بی وفا معشوق را
پروانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
به عرش کبریایی،با همه صبر خدایی
تا که می دیدم عزیز نا بجایی
ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد
گردش این چرخ را
وارونه ، بی صبرانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
که می دیدم مشوش عارف و عامی
ز برق فتنه ی این علم عالم سوز مردم کش
به جز اندیشه ی عشق و وفا،معدوم هر فکری
در این دنیای پر افسانه می کردم.
عجب صبزی خدا دارد!
چرا من جای او باشم؟
همین بهتر که او خود جای بنشسته و
تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد!
و گرنه من به جای او چو بودم
یک نفس کی عادلانه سازشی
با جاهل و فرزانه می کردم
عجب صبری خدا دارد!
عجب صبری خدا دارد!
رحیم معینی کرمانشاهی
کجاست منتظر تو؟
چه انتظار عجیبی !
تو بین منتظران هم عزیز من چه غریبی!
عجیب تر اینکه
چه آسان نبو دنت شده عادت
چه کودکانه سپردیم دل به بازی قسمت
چه بی خیال نشستیم !
نه کوششی ، نه وفایی!
فقط نشسته و گفتیم:
خدا کند که بیایی!!!!!!
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد صیاد رفته باشد
آه از دمی که تنها با داغ او چو لاله
در خون نشسته باشد چون باد رفته باشد
آواز تیشه امشب از بیستون نیامد
گویا به خواب شیرین فرهاد رفته باشد
جونش به تیغ حسرت یا رب حلال بادا
صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد
از آه دردناکی سازم خبر دلت را
وقتی که کوه صبرم بر باد رفته باشد
رحم است بر اسیری کز گرد دام زلفت
با صد امیدواری ناشاد رفته باشد
شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی
گو مشت خاک ما هم بر باد رفته باشد
پر شور از حزین است ،امروز کوه و صحرا
مجنون گذشته باشد ، فرهاد رفته باشد
دیدی دلم شکست...
دیدی که این بلور درخشان عمر من
بازیچه بود...
دیدی چه بی صدا دل پر آرزوی من
از دست کودکی که ندانست قدر آن
افتاد بر زمین
دیدی دلم شکست؟!