چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

چه آرام درخود شکستم

عشق اونه که هیچ وقت نگی متاسفم

اندکی تامل

کودکی از خدا پرسید:  

خدایا تو چی می خوری و چی می پوشی؟ 

ندایی در دل کودک زمزمه کرد 

غصه ی بندگانم را می خورم  

و گناه آنان را می پوشم.

وقتی پرنده پرواز را از یاد برد 

 

قفس ماند و پرنده هم  

                           مرد!

        

کاش همیشه در کودکی می ماندیم  

 

تا به جای دلهایمان 

 

سر زانوهایمان زخمی می شد!

گمان کردیم  

 

چراغ های حقیر شهرمان ، زیباتر از ستارگان آسمان  

 

شب های اجدادیمان است  

 

و شاید  

 

همین گمان واهی بود  که آسمان شهرمان را خالی از 

 

ستاره کرد.!

زندگی  

          

          شاید  

 

                 همین  

                        

                            باشد 

کودک و خدا

کودک نجوا کرد: خدایا با من صحبت کن. و یک چکاوک در چمنزار آواز خواند.  

 

ولی کودک نشنید.پس کودک فریاد زد: خدایا با من صحبت کن ! و آذرخش در  

 

آسمان غرید، ولی کودک متوجه نشد.کودک فریاد زد: خدایا یک معجزه به من  

 

نشان بده، و یک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید.کودک در ناامیدی گریه  

 

کرد و گفت:خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم ، پس خدا نزد کودک آمد 

 

و او را لمس کرد ولی کودک بالهای پروانه را شکست و در حالی که خدا را  

 

درک نکرده بود از آنجا دور شد!!!