کودکی از خدا پرسید:
خدایا تو چی می خوری و چی می پوشی؟
ندایی در دل کودک زمزمه کرد
غصه ی بندگانم را می خورم
و گناه آنان را می پوشم.
گمان کردیم
چراغ های حقیر شهرمان ، زیباتر از ستارگان آسمان
شب های اجدادیمان است
و شاید
همین گمان واهی بود که آسمان شهرمان را خالی از
ستاره کرد.!
کودک نجوا کرد: خدایا با من صحبت کن. و یک چکاوک در چمنزار آواز خواند.
ولی کودک نشنید.پس کودک فریاد زد: خدایا با من صحبت کن ! و آذرخش در
آسمان غرید، ولی کودک متوجه نشد.کودک فریاد زد: خدایا یک معجزه به من
نشان بده، و یک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید.کودک در ناامیدی گریه
کرد و گفت:خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم ، پس خدا نزد کودک آمد
و او را لمس کرد ولی کودک بالهای پروانه را شکست و در حالی که خدا را
درک نکرده بود از آنجا دور شد!!!