خدایا کفر نمی گویم پریشانم
خدایا کفر نمی گویم پریشانم
چه می خواهی تو از جانم؟
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر بپوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان فرو ریزی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و اسمان را کفر می گویی
نمی گویی؟
خداوندا اگر در روز گرماخیز تابستان
تنت بر سایه ی دیوار بگشایی
لبت بر کاسه ی مسی و قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف تر
خانه های مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو ، آن سو
در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی
نمی گویی؟
خداوندا اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می شوی از قصه ی خلقت
از این بودن، از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی می کشد آن کس که انسان است و
از احساس سرشار است.
دکتر شریعتی
سلام خیلی زیبا بود دستت طلا ممنونم که به من سر زذین موفق باشین
وب قشنگی داری تبریک!
راستی خاطرات پشمکو رو خوندی ؟
میگن شیریناشو واسه شما گذاشته
تلخاشو واسه خودش نگه داشته!
بد نیست بهش سر بزنی
سلام عزیزم.خیلی زیبا بود.از خوندنش لذت بردم.واقعا نوشته های دکتر شریعتی خوندن داره.
راستش من امتحاناتم شروع شده.وسرم خیلی شلوغه.براهمین دیگه وقت آپ شدنو ندارم.ولی به شما سر میزنم و براتون نظر میزارم.موفق باشی سحرجان.
دلم برای کسی تنگ است که زیبایی روح را می ستاید
گذشت را می فهمد
مهربانی را دوست دارد
دلم برای کسی تنگ است که چشمان خیس از اشک را می بوسد
.
عاشقانه دوستت خواهم داشت .بی انکه بخواهم دوستم داشته باشی
و عاشقانه در غم تو خواهم مرد .بدون اینکه بخواهم در مرگم اشکی بریزی